شهریور93
بنام خدا "اعتقاد قلبی استاد" در یکی از اردوهای قم و جمکران مدرسه ، غروب بود، در یکی از صحن های حرم حضرت معصومه (س) ، بچه ها قرار بود جمع شوند و بعد از آمارگیری و صحبت آقای فدایی ، وسایلمان را جمع کنیم و برگردیم مدرسه . در آن زمان تعدادی از بچه ها به عنوان گروه تربیتی مدرسه کمک حال معاون پرورشی و مربیان کار میکردند بویژه در اردوها ، که بنده هم جزء آن گروه بودم . یادم می آید که آقای فدایی یک کیف چرمی متوسط قهوه ای رنگ داشت که موقع جمع شدن بچه ها به یکی از همان گروه تربیتی داد و شروع به آمار گیری و تذکردادن آخر اردو شد . بعد از دقایقی همه راه افتادیم به سمت اتوبوس و راهی شدیم به سمت تهران . حوالی آخرین میدان شهر قم در ورودی اتوبان من و آقای فدایی که جلوی اتوبوس روی رکاب بودیم . ایشان رو کرد به من و گفت : علیرضا کیف منو بده لازم دارم . من هم با تعجب گفتم آقا کیف پیش من نیست . به فلانی دادید . رو کردند به آن فرد (اسمش یادم نیست ) و گفتند : فلانی کیف کجاست ؟ که آن پسر با ناراحتی گفت که کیف نیست و جا مانده !!! آقای فدایی ناراحت شدند و گفتند : همه زندگی امور تربیتی ، حواله تلویزیون مدرسه و دسته چک و .... خیلی مدارک دیگر داخل آن بود . در همین حین رو کردند به راننده که برگرد به قم ، من میدانم که کیف همانجاست که برای آخرین بار جمع شدیم . و در دل نذری کردند . به شیشه جلوی اتوبوس خیره شدند . بعد از دقایقی من رو کردو به ایشان و گفتم آقا چه می شود ؟ ایشان گفتند : ناراحت نباش من یک اعتقادی به حضرت عبد العظیم حسنی (ع) دارم که انشاءالله کیف با مدارک پیدا میشود . .... بعد از چند ده دقیقه ای رسیدیم به قم و حرم . من و چند نفر از بچه ها رفتیم به همراه آقای فدایی برای گشتن . وارد صحن که شدیم گوشه حجره بیرونی کیف را لگد مال شده و خاکی پیدا کردیم . الحمدالله هیچ چیز از داخل آن کم نشده بود .و قس علی هذا . بله دوستان ابن سینایی و معلم بزرگوارم جناب آقای سامانی ، دیر آمدم ولی یک خاطره به یاد ماندنی را برایتان تحفه آوردم . موفق و منصور باشید . (ع . ر . ق از یافت آباد ) | ||
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام شهریور ۱۳۹۳ساعت 12:8 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
با درود بر معلم عزیزم باور بفرمایید که ما از غافلانیم، نی از کافران. دیر کردْ دارم و عذر تقصیر از تأخیر . پیام های پر مهر یاران دبستانی خواندنی هستند. از چند بار خواندنشان نه خستگی می فهمم نه دلزدگی. البته که در ورای تمجید از مزه این آش، آشی که از دهان افتادنی نیست، باید که از بنیانگزار مطبخ با صفا تقدیر کرد. زنده باد سامانی- به حق این سوز سرما و آفتاب خسته این غروب زمستان زودهنگام، که خاطرات جمال عزیز از حافظه پاک شدنی نیستند. چون محک و قیاس شناخت و فن تنظیم روابط جمعی در همون سنین کذا در ماشکل گرفت، شکل گرفتنی! گمانم که تا لب گور، ما پدیده های بدیع و وقایع جدید رو با عینک کودکانه ای ببینیم، که در ابن سینا قواره تن ما کردند. عکس قشنگی که با دوتا کوچولوها در اب رودخانه گرفته بودی قشنگ بود. صفا کردم و حسابی دلم خنک شد. زنده باشی و ما دسته جمعی در مراسم عروسی پسر سوم تو شرکت کنیم و من حسابی مایه بذارم و دو دستماله برقصم و ... به امید اونروز! اقای سامانی عزیز، حلقه اتصال، معلم مهربان و صدیق! امید دارم که چلچراغ این میخانه پر صفا روشن بماند و همینطور پرفروغ. و شما عزیز باشید و ما زیر سایه تان بمانیم) توضیح تشابه این دعا با اون أشعارمنشوری- که به ذهن شما خواننده عزیز خطور کرد، اتفاقیست! و باور بفرمایید که مااز اونهاش نیستیم!! مخلص شما مازیار ماه مدرسه نودوسه maziar_amooie@yahoo.com ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
| ||
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۳ساعت 8:59 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
مازیار جان سلام جمال حضرتی تپل هستم ، خواستم چند تا مطلب به آرشیو خاطراتت اضافه کنم یادته : قبرستون نردیک مدرسه که می خواستیم بریم آزمایشگاه مدرسه مجاور ، باید از کنارش رد می شدیم. یادته : سرایدار مدرسه ، آقای جنانی که یه همسر شمالی غرغرو داشت و یه روز تو زنگ ورزش زدم با توپ بسکتبال ظرف گلی ماستشو شکوندم و کلی ..... یادته : سرویس مدرسه ، مینی بوس سفید و نارنجی بود ویه انتظامات داشت به نام مسعود مددی ، راننده هم هی میگفت مددی بینیویس . یادته : امیر آقاجانی ، مجید حقگو ، یوسف جلالی و.... یادته : بوی ادکلن گاوداری مجاور یادته : صوت اذان محمد غریبی یادته : کلاس ریاضی استاد حبیبی یادته : کارت امتیاز معلمهای زحمتکش یادته : سرطان دانش آموز ترابی ،که از مدرسه چند تا مینی بوس رفتیم مسجد یادته : آنتن بازی بعضی از بچه ها برای آقای س معلم دینی که بعد ها رفتن توی مسلک اون بنده خدا !!!!!!!!!!!!!!!!! یادته : حمله هواییها و پناهگاه حیاط مدرسه و بازی پینگ پنگ با دمپایی پلاستیکی ناظممون آقای باقری و.......... البته که یادته ، نه تنها یاد شما ومن هست بلکه یاد مصطفی محرابیان ، علی اکبر میرزایی ، مجید حقگو ، امیر آقاجانی ، رسولی ، توکلی ، دوستی و خیلی های دیگه هم هست . از اینکه فرصت کوچکی پیش اومد تا یه کم خاطرات اون موقع رو مرور کنیم خیلی خوشحالم . در زندگی موفق باشی - حضرتی | ||
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۳ساعت 9:2 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
دوست عزیز حسین خان مهری سلام یاد اون دوچرخه 28 بخیر . یاد اون فوتبال بازی کردن ها بخیر. یاد اون کمک کردن های درس فیزیک دبیرستان بخیر. یاد اون بازی های داخل محوطه چمن مدرسه اونم با میوه درخت کاج بخیر و یاد صدها خاطره غیر قابل گفتن بخیر . | ||
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۳ساعت 9:0 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
حضور محترم معلم نازنینم جناب آقای سامانی بعد از سالها دوری و بی خبری از دوستان دوران راهنمایی ، امروز با دیدن اسامی معلمان و همکلاسیهای عزیزم پرنده خیال این حقیر به پرواز در آمده و در آسمان آن دوران پرواز نمود و چه لذتبخش بود این پرواز خیال . سخن کوتاه میکنم و مطالب تکمیلی را به فرصتی دیگر موکول میکنم . در بخش سیر تحول مدیران نام استاد فرامرزی که امروز افتخار همسایگی و معاشرت نزدیک با ایشان نصیبم گشته ، از قلم خاطرات آن عزیز افتاده است. در ضمن اطلاعات بیشتری از چندین همکلاسی و دوست دارم که در فرصت آینده و مکالمه حضوری ویا تلفنی به سمع مبارکتان می رسانم . با آرزوی سلامتی و طول عمر برای جنابعالی. دوستدار شما جمال حضرتی جناب آقای جمال حضرتی ، از بذل توجه شما سپاسگزارم . برای مدیریت مداوم آقای فرامرزی چیز زیادی بخاطرم نیست به هر حال از همین جا به استاد معظم فرامرزی و فرزند برومند ایشان وجیه الله فرامرزی که چند سال در خدمتشان بودیم ،سلام و بدرود می گویم . | ||
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۳ساعت 8:58 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
جناب آقای موسوی در باره ی این عکس چنین توضیح داده اند :
با سلام و صلوات با تشکر از آقای موسوی ، معلم آزمایشگاه در آن سال جناب آقای رحمانیان بودند که از همین جا به ایشان و به دانش آموزان حاضر در عکس بدرود می گویم و آماده ی دریافت خبری از آنان می مانم . | ||
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 20:0 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
در دهه ی شصت حجم کتاب های درسی زیاد بود در کلاس درس فرصت پاسخ به تمام سوالات دانش آموزان نبود . به همین جهت از دانش آموزان خواسته بودم چنانچه سوال دارند روی کاغذ نوشته به من بدهند تا جلسه ی بعد پاسخ آنها را بدهم . آن روزها مثل امروز اینترنتی در کار نبود که با چند کلیک و سرچ کردن پاسخ سوالات را پیدا کنیم به همین جهت گاهی لازم بود ساعت ها دنبال پاسخ مناسب می گشتم !
آقای سید علی موسوی دانش آموز باسلیقه ی سابق ما یک نمونه از این فعالیت اینجانب را حفظ کرده اند و آن را برای وبلاگ ارسال نموده اند که در ذیل ملاحظه می فرمایید .از ایشان کمال تشکر را دارم : | ||
+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 9:46 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
در باره ی کتاب نفیسی که از دست داده اند فرموده اند :
درست است ؛ کارهای دوران بچگی و کودکی ، از جهات حقوقی هم چندان قابل ترتیب اثر نیست ( گرچه پس از بالغ و عاقل شدن ، باید خسارتها را تدارک کرد ) و بنده هم میافزایم که اگر آن همکلاسی یا همدوره ای ، لطف کرده و آن کتاب را برگرداند ، نه تنها همهی ناراحتیام از او برطرف خواهد شد ، بلکه هیچ گلهگزاری و « چون و چرا » نخواهم کرد ؛ بلکه خیلی هم متشکر خواهم بود و هدیهی نفیسی به او خواهم داد . او میتواند به هر شکلی که مایل است ، آن را برگرداند ( حتی با واسطه و بیآن که او را بشناسم ) . باز هم ابراز امیدواری می کنم که آن دوست قدیمی به این درخواست شما لبیک گوید./سامانی | ||
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 19:17 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
با عرض سلام و ادب خدمت استاد عزیز و بزرگوارم جناب آفای سامانی عزیز من سعادت دانش آموزی رو در خدمت شما در سال تحصیلی 75-76 داشتم باور کنید هنوز خاطرات خوش و چهره مهربان و دلسوز شما معلم عزیز در خاطره و ذهن بنده زنده و گرامی است.از خدا شاکرم که سعادت شاگردی در خدمت شما رو به من عطا کرد.خیلی خیلی خیلی از شما بابت تمام زحمات و مهربانی های شما ممنونم.این کارتونم مثل اداره کردن کلاستون خیلی جالب و بجاست. ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ جناب آقای توحید ملکی ، از ارتباط شما متشکرم دوست داشتم به طور خصوصی از موقعییت کنونی شما نیز آگاه می شدم . موفق باشید/سامانی | ||
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 0:41 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
و میبینم حسین مهری – که خوب به یاد دارم لبهای بزرگ و پوستی تیره داشت و چپ دست بود – در این جاست ! به او سلام میکنم و به یاد میآورم که روزی استاد سبزهای تصاویری به کلاس انشاء آورد و میان ما توزیع کرد و فرمود : « هر کس دربارهی تصویری که به او رسید ، انشاء بنویسد » و در پایان ، تنها به بنده و جناب مهری نمرهی 20 داد و من متعجب شدم که مهری ِ نسبة ً کمحرف و کمی بیحوصله ! که به نظر نمیرسید به ادبیات فارسی علاقه داشته باشد ، چطور هم پای بندهی ِ نازکاندیش ( ! ) 20 گرفت ؟! ... بعدها - در دبیرستان نمونهی رشد - به او بیشتر علاقهمند شدم .
و حسین مختازاده را در وبلاگ شما یافتم . به او سلام میکنم و به یاد میآورم که گاهی سرویس مدرسه نمیآمد ( یا ما جا میماندیم ) و تا جادهی ساوه با او همسفر میشدیم ؛ بچهی دوستداشتنیای بود . یک بار در انشایش نوشته بود : « آزادگی با آزادی فرق دارد ؛ آمریکا آزاد است و به خلیجفارس لشکرکشی میکند اما آزاده نیست » و معلم انشاء برای این جمله ، تحسینش کرد .
گفتنیها زیاد است ؛ این چند جملهی پراکنده را نوشتم تا باز به یاد استاد سامانی عزیز بیایم و از ایشان درخواست کنم : همچنان که در دنیا زیر بار منت و لطف ایشان هستم ، در قیامت هم مرا از شفاعت خود محروم نفرماید که یکی از افردی که امکان و حق شفاعت دارند ، معلم انسان است . سید علی عزیز، از ارتباط شما متشکرم . اگر ایمیل دارید آدرسش را داشته باشم خوشحال می شوم . / من از راه به در شدم امیرعباس ف و سعید م هیچ اطلاعی نداشتم اما با خبری که از شما شنیدم به اینترنت مراجعه کردم و من هم افسوس خوردم ... امیدوارم خدا ازشون گذشت کنه و نجاتشون بده /سامانی | ||
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 0:37 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
.و اما تلخترین خاطرهام از مدرسهی ابنسینا ( که یکی از بدترین اتفاقات و خاطرات همهی عمرم هم شد و سرنوشتم را نیز تغییر داد ) : پدربزرگم ، استاد علوم غریبه بود و کتاب خطی بسیار نفیسی در این زمینه داشت که در ابعاد تقریبا ً 12 در 9 سانتیمتر ، با قطر تقریبا ً سه سانتیمتر بود . مسعود ض. که پدرش آن زمان زیر بار قرض بود ، به تصور اینکه چیزی در آن کتاب بیابد که قرض پدرش را ادا کند ، از بنده خواست آن کتاب را به مدرسه بیاورم و وقتی خودداریام را دید ، از محمدرضا دوستی کلهری ( که او را بسیار دوست داشتم ) خواست که واسطه شود . محمدرضا دوستی هم این کار را کرد و بنده به خاطر او کتاب را به مدرسه بردم و بچهها دیدند و با کمال کمال کمال تأسف و افسوس و درد و دریغ ، در زنگ تفریح ( که باید کلاس را ترک میکردیم ) یکی از دانشآموزان آن را از کیفم ربود . و از همان زمان ( که سال تحصیلی 1366 – 1367 بود ) تا کنون در پی آن کتاب هستم . همان زمان به آقا ... ( که نامش یادم نمیآید و یکی از معلمان یا معاونان مدرسه بود ) گفتم که از دانشآموزان بخواهد آن کتاب را برگردانند اما این کار را نکرد ! سال بعد که آقاجواد سلیمانزاده به آن مدرسه آمد ، از او خواستم کمک کند اما گفت : « رهایش کن ! چیزی که از دست رفت ، دیگر رفته » !!! اما هنوز چشمم دنبال آن کتاب است و همین جا از دانشآموزی که آن را برداشت ، خواهش میکنم لطف کرده و آن کتاب را « که میراث خانوداگی ماست » به بنده برگرداند . 5.به گمانم این آقااحمد طالبنژاد ، همان دوست هم محل ماست که شبهای طولانی در مسجد محل همصحبت بودیم و با هم به مجالس دعا و توسل و عزاداری و ... میرفتیم . اگر به او نیز دسترسی دارید ، سلام کامل و مهر تامم را به او برسانید . ☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺ ☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺ ☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺ سلام من هم با رویت این مطلب خیلی متاثر شدم اگر اون شخص گذرش به اینجا بیافته و کتاب رو هنوز داشته باشه اونو تحویل شما بده فکر می کنم کار بزرگی انجام بشه که باعث شادی شما و اون دوست که بچگی کرده بوده و اینجانب خواهد شد ./سامانی
| ||
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 0:17 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
فرصت را غنیمت میشمرم و چند نکتهی دیگر را مینویسم : 1.معلم عزیز دیگر آن دوران – که همیشه نام و یاد او با نام و یاد شما در خاطرم است – استاد هادی حبیبی است ؛ ایشان هرگاه به مدرسه تشریف میآورد و قاری قرآن در مراسم صبحگاهی قرآن میخواند ، در همان راه ( میان در مدرسه تا دفتر ) میایستاد و به قرآن گوش میداد و پس از تمامشدن آن ، راه خود را ادامه میداد . این کارش چنان در ذهنم حک شده که عمریست با آن زندگی میکنم ! او معلم ریاضی ما بود اما اگر بپرسند از او چه به یاد دارم ، همین نکته را میگویم ! ( به گمانم از شما هم این خاطرهی جالب را دارم . ) اگر به ایشان دسترسی دارید ، سلام و صلوات و ارادت و سپاس مرا به محضرش برسانید و بیفزائید : « موسوی گفت : هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود . » 2.همچنین یاد آقا رضائی عزیز ( معاون پرورشی و معلم دینی ) را گرامی میدارم و حقشناسیام نسبت به مدیر مدرسه ( آقااحمد مهربانی ) پیش شما امانت میگذارم تا اگر ارتباطی با آنان دارید ، به آنان برسانید . ما نخستین دورهی مدرسهی نمونهی ابنسینا بودیم و خوب به یاد دارم که در زمان افتتاح آن مدرسه ( در چهاردانگه ) ، وزیر آموزش و پرورش وقت ( آقا اکرمی ) به آنجا آمده بود و چون زمان جنگ و ترورها بود ، یک ساعت پیش از آمدن وزیر ، چند محافظ مسلح بر پشت بام و حیاط مدرسه بودند اما آقا نیکبخت به یادم نمیآید ! 3.و یاد استاد جواد سبزهای را هم گرامی میدارم . خدایش بیامرزاد ! روزی در کلاس گفت : « پدر فلان مسؤول کشوری را در فلان جا دیدم و همان دم ، برایش اشعاری سرودم . » من با تعجب عرض کردم : « مگر میشود در چند دقیقه شعر سرود ؟! » فرمود : « بله . » آنگاه به دانشآموزان گفت پنج دقیقه به حال خود باشند و در همان چند دقیقه ، ابیاتی خطاب به بنده فرمود که با این مصراع آغاز میشد : « ای که تو خواهان شدهای ، موسوی ... » که هنوز هم آن غزل را دارم . سالها پس از آن ، شوهر خواهرم با او آشنا شد و گویا دامادمان برای سخنرانی در محافلی ، او را دعوت میکرد و هم او خبر درگذشت استاد را به بنده داد و حالم را گرفت ... روانش شاد باد ! ○○○○○ ○○○○○ ○○○○○ ○○○○○ ○○○○○ ○○○○○ ○○○○○ سلام متاسفانه دسترسی به آقای هادی حبیبی ندارم همچنین حاج احمد مهربانی را سالهای سال است ندیده ام امیدوارم گذر این عزیزان هم روزی به این وبلاگ بیافتد و خودشان ارادت های جنابعالی را حس کنند ! خدا استاد سبزه ای را بیامرزد .روحش شاد | ||
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 23:11 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
بسم الله الرحمن الرحیم
***« خاک کف پای تو را ، چشمم به دیدار آمده » *** معلم همیشه عزیزم و استاد فراموشنشدنی ، حضرت آقا سامانی ، سلام علیکم و رحمةالله ! از همان تقریبا ً نــُه - ده سال پیش که با اینترنت سروکار پیدا کردم ، یکی از افرادی که بارها و بارها در پیاش گشتم ، حضرتعالی بودید تا آنجا که دیگر از پیداکردن نام و نشان شما ناامید شدم اما امروز که احساس رسیدن به ته خط را کردم ، به اقتضای اصل عرفانی و روانشناختی « إن الغایات هی الرجوع إلی المبادیء = پایانها همان بازگشت به آغازهاست » ، به دنبال خاطرات و گذشتهها میگشتم ، ناگهان چشمم به وبلاگ شما و عکستان روشن شد : دیدار یار غایب ، دانی چه ذوق دارد ؟ / ابری که در بیابان ، بر تشنهای ببارد و با دیدن نام ونما و نشان شما و فهرست همدورهایها در وبلاگتان ، خدا میداند چه شادی غمگنانهای همهی وجودم را گرفت ! یاد آن روزها و سالهای پرشورو شوق افتادم ؛ « یاد باد آن روزگاران ، یاد باد ! » هیچگاه ، هیچگاه ، هیچگاه ، صفای شما را از یاد نبردهام : با چه آرامشی تشریف میآوردید و تدریس میفرمودید و خدا میداند درسهائی که از اخلاق و متانت و دوری شما از سخنان لغو گرفتم ، بسیار بسیار بیشتر از درسهای علوم تجربی بود ( که به ظاهر معلم این بودید )؛ همان دیدن شما برایم درس بود . و اکنون که وبلاگ شما را دیدم ، راز یکی از جذابیتهای شما برایم کشف شد و دانستم که همان روح لطیف حضرتعالیست که از پس سالها ، به یاد شاگردان و گذشتگان و دورها میگردد و با تأسیس وبلاگی آنان را میجوید . روزی در بالای یک صفحهی سفید نوشتم : « لطفا ً هرچه دربارهی فلز طلا میدانید ، برایم بنویسید » و آن را به شما دادم و شما نیز همهی آن صفحه را با نوشتن اطلاعاتی از طلا پر کردید و هنوز آن صفحه را پس از سالهای سال ، مانند نسخهی شفای « دردگذرعمر » ، نگه داشتهام و بارها خواندهام و بر تن و روان شما درود فرستادهام . باری ؛ حدیث ارادتم به شما تمامشدنی نیست اما حدیثی از امیرمنان علی – علیهالسلام – که فرمود : « إذا مدحت فاختصر = هرگاه کسی را ستودی ، کوتاه سخن بگو » ( غررالحکم ، ص 466 ) توجیه تمام کردن آن است . tehrani.ali110@yahoo.com ♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣ سلام بر آقای موسوی عزیز سید بزرگوار از بذل توجه شما سپاسگزارم همیشه از خودم می پرسم پس اون همه دانش آموز در این بیست و شش سال کجا هستند که پیام های کمی از آنها دریافت می کنم ؟ حالا فهمیدم که علت آن بی اطلاعی آنها از وجود این وبلاگ است !!! سید جان ، اگر لطف کنی از اون کاغذه که در باره ی طلا برای شما توضیح دادم یک اسکن بگیری و بفرستی خیلی خوشحال می شم ...اون روزا پیدا کردن مطلب به راحتی این روزا که با چندتا سرچ در اینترنت به جوابمون می رسیم نبود ...ولی خوب من باید انجام وظیفه می کردم . موفق باشی/سامانی | ||
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 23:3 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
دوستان و آشنایان گرامی
خواهشمندم هر بار که به این وبلاگ تشریف می آورید یادداشتی یا خاطره ای از خود به جا بگذارید . برای این منظور می توانید از قسمتهای "نظر بدهید " اقدام کنید . قبلا از همکاری شما متشکرم /سا ما نی | ||
+ نوشته شده در شنبه هشتم شهریور ۱۳۹۳ساعت 17:36 توسط سامانی | آرشیو نظرات
|
- ۹۴/۰۴/۰۶
- ۶۴۶ نمایش